هستی جونمهستی جونم، تا این لحظه: 14 سال و 7 ماه و 1 روز سن داره

هستی، همه هستی من

گفتگوهای شبانه

اصولا شبها وقتی میخوای بخوابی پروسه خاص خودشو داره.بابایی تا یه جاهایی مارو همراهی میکنه ولی به خاطر خستگی وسطاش خوابش میبره .ولی من طفلی تا آخرش باید باید همراهیت کنم نفسی واگرنه ناراحت میشی تازه خودمم از صحبت کردن باهات لذت میبرم. واما گفتگوهای اخر شب من و هستی طلا که باعث میشه هرشب با دل پر از غم بخوابم جالبه بدونی این صحبتا به این صورت هست که ،چراغها خاموشه و شما در حالی که دراز کشیده و پاهات رو روی هم انداختی و به سقف اتاق چشم دوختی شروع می کنی. هستی :مامانی مامان :جووووووووونم هستی :نمیشه فردا سرکار نری و منو مهد کودک نذاری؟ (دلم با این سوالت اتیش میگیره ) مامان :آخه دخترم من اگه سرکار نرم رییسم به...
8 بهمن 1391

مریضی مامان

سلام دخملی نانارم امروز میخوام از مریضی سرماخوردگی یا به عبارتی شبه آنفولانزا که گرفتم برات بگم.چند روز پیش سرماخوردگی سختی گرفتم ،طوری که وقتی که افتادم دیگه نتونستم بلند شم.الهی فدای تو بشم همش دوست داشتی بیای پیش من ولی بابایی بخاطر خودت مانع اینکار میشد و به هر بهانه ای سرگرمت میکرد که طرف من نیای ولی تو بازم طاقت نمیاوردی و همینکه بابایی ازت غافل میشد آروم میومدی دست منو بوس میکردی و میرفتی.من تو همون حال خواب الود و مریضی وقتی بوس تو رو احساس میکردم دوست داشتم برات بمیرم .هزار هزار بار به فدای محبت صادقانه ات خلاصه منو حسابی درک کردی و با بابایی حسابی از من پرستاری کردین. حالا بذار از بابایی بگم گه چقدر مهربونه ،باورت نمیشه...
2 بهمن 1391

درد دل های مادرانه

سلام نفسی من،نمیدونم چند سال دیگه میای و این حرفا رو میخونی؟!شاید اول یا دوم ابتدایی بتونی بخونی اینارو ،ولی منظور من خوندن همراه با درک کردنه. بگذریم... مامانی خوبم امروز اومدم بهت بگم اگه وقتی بزرگ شدی مامانی رو بخاطر اینکه تو رو میذاشتم مهد سرزنش نکن،فکر نکن مامان بدی بودم...نه بخدا مامانی خوبم.یه جورایی مجبورم و مطمن باش در اولین فرصتی که بتونیم یه جورایی خودمون رو از نظر اقتصادی جم و جور کنیم دیگه نمیذارمت مهد(فقط امیدوارم اون موقع دیگه دیر نشده باشه ) مامانی فقط منو ببخش اگه میتونی؟ باور کن هرروز که میام خونه کلی بغلت میکنم و بوست میکنم و همش بهت میگم مامانی منو ببخش و جالبه تو، تو همین عالم بچگیت میگی باشه مامان بخشید...
2 دی 1391

بزرگ شدی نفسی

امروز میخوام از بزرگ شدنت بگم از اینکه دارم به عینه میبینم داری بزرگ میشی.بذار از اولین باری که حس کردم بزرگ شدی بگم بعد از الان.تقریبا تا دو ماهگیت تو شبها خیلی گریه میکردی .در واقع برعکس شده بودی روزها میخوابیدی و شبها بیدار بودی،ولی درست روزی که واکسن دو ماهگیتو زدم دقیقا از همون روز دیگه شبها بیدار نشدی و من راحت تا صبح می خوابیدم(اولین احساس بزرگ شدنت) حالا هم درست از وقتی که سه ساله شدی یعنی از شب تولد سه سالگی احساس میکنم بزرگ شدی،خانم شدی.از سر کار که میام کمتر پاپیچم میشی،موقع خوابیدن اصلا اذیت نمیکنی،بهانه گرفتنای الکیت خیلی خیلی کم شده.در مجموع بزرگ شدی و من از این بابت خیلی خوشحالم خیلی . نفسم با جون و دل عاشقتم.دلم میخو...
11 آذر 1391

نفس من و مهد جدید

قربون نفسات برم.از عید91 به بعد مهدت عوض شد،چون اینجا به خونه نزدیکتره و...... تا قبل از مهرماه تو کلاس به قول خودت بچه کوچیکا بودی ولی از اول مهر با توجه به اینکه هنوز سه سالت تموم نشده بود بردنت کلاس چهار ساله ها (اخه از چهارساله ها هم بیشتر میفهمی شیطون) تازه لباس فرم هم می پوشین.اینم نفس من تو مهد با لباش فرمش. البته عکس مال وقتی هست که اومدم عصر دنبالت یه کوچولو نامرتبی اینم یکی دیگه اینم یه عکس دسته جمعی با مدیر مهد(خانم علیزاده)و مربی مهربونت (محترم جون) جالبه که این اولین مربیته که همش میگی :مامان من خیلی دوسش دارم،عاشقشم و به خاطرش بی بهانه میرس مهد.به افتخارش  اون که از همه بیش...
17 آبان 1391

باغ گل

یه جای قشنگ دیگه که با دخمل نازم رفتیم باغ گل بود ولی چون روز قبلش تگرگ اومده بود بیشتر گلهارو خراب کرده بود ...
15 آبان 1391