هستی جونمهستی جونم، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 5 روز سن داره

هستی، همه هستی من

تغییر در روند زندگی هستی

میدونم بخاطر سر کار رفتن من خیلی داری اذیت میشی بخاطر همین نهایت سعیمو میکنم که این ساعتهایی رو که از هم دوریم لااقل تو در ارامش باشی. بعد از قضیه عوض کردن مهدت ،با وجود اینکه این مهدتو دوست داشتی ولی بازم از مهد رفتن شاکی بودی(حق هم داشتی عزیز دلم اخه خیلی وابسته ی خودمی )تا اینکه با یه دوست اشنا شدم(که قضیه اش خیلی خیلی مفصله و وقتی بزرگ شدی برات میگم )یه دوستی که هرروز میدیدمش اما از وجود هم بیخبر بودیم.تا اینکه رفتیم خونه این دوست وصحبت اینکه شما بجای مهد رفتن بری پیشش مطرح شد،این دوست گلم که الام خاله فاطمه شما شده یه دخمل ناناز کوچولو به اسم ملیکا هم داره . خلاصه خدا روشکر شما از روزی که میری خونه خاله فاطمه هم خیال من راحت شد...
20 آذر 1392

هستی طلا چهار ساله شد

هستی چهار ساله شد فدای تک تک نفسات برم مامانی که داری بزرگ میشی. با تمام وجودم بجای همه ی آدمای روی زمین تولدتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت  مبارککککککککککککککککککککککککککککککککککک ...
27 مهر 1392

مسافرت تنهایی هستی

امروز میخوام از مسافرت تنهایی نفس مامان بگم. بعد از قضیه مریض شدن و بستری شدنت تو بیمارستان دو روز بعد مادرجان و باباجان اومدن تهران پیش ما بخاطر تو.وقتی خواستن برن خیلی اسرار داشتن تو رو با خودشون ببرن وجالبه که تو هم بی میل نبودی فکر کنم بخاطر بیمارستان و اینکه بخوای دوباره برای مهد تو هم دوست داشتی بری بخصوص که داشتی میرفتی پیش دایی جون و پرنیا. خلاصه با اونا رفتی خیلی برام سخت بود تا دو ساعت بعد رفتنت هزار بار زنگ زدم برای من خیلی سخت بود چون تو تهران تنها شده بودم ولی تو خوشحال بودی چون اونجا باوجود همه بچهای فامیل از تنهایی در اومده بودی. البته توهم چون اولین مسافرت بدون مامان بود برات روزها که سرگرم بازی با بچه بودی خوب ب...
9 مرداد 1392

بیماری هستی من

این ماه ماه پر خاطره ای برات بود خاطره های بدو خوب. اول بذار از خاطره بدت بگم که البته برای هیچ مادر و بچه ای خوب نیست اونم خاطره تلخ بیماری یک هفته پیش وقتی صبح پنجشنبه که از خواب بیدار شدی همش میگفتی مامان حالم بده که یهویی هرچی خوردی بالا اوردی درست تا ظهر که بابایی اومد و بردیمت بیمارستان کودکان .اون شب امپول بهت زدن و گفتن میتونین ببرین ولی فرداش دوباره همونجوری،فردا هم که بردیم دوباره شربت دادن و اوردیمت خونه تا اینکه صبح شنبه دیدم بدتر شدی ،وقتی دوباره بردمت بیمارستان دکتر مسول گفت ویروسیه وباید بستری بشه وای اون لحظه قلبم یکباره بدرد اومد اخه اونجا تنها بودم از طرفی بابایی هم همون موقع باید میرفت یک ماموریت یک روزه. نمی...
22 تير 1392

تعطیلات و مسافرت

و اما تعطیلات خرداد ماه که ماهم تونستیم یه گریزی به شمال بزنیم و به قول بابایی تنی به آب،البته فقط شما و بابایی تنی به آب زدید و من فقط رسیدگی به خشک کردن و عکسبرداری و فیلمبرداری رو بر عهده داشتم.یه مسافرت کوتاه سه نفره بود اما حسابی حسابی خوش گذشت.بخصوص به شما که از موقعی که اودیم همش میگی کی میریم دوباره دریااااااا اینم چندتا یادگاری از نفسم هستی باژست اخم هستی باژست ؟؟؟؟؟؟ هستی باژست خنده هستی و کاری که عاشقش بود رو ماسه ها بنویسه هستی بعد ار یک ابتنی اساسی در حال بازی با ماسه ها اینم غروب زیبای دریا و باز هستی در حال ماسه بازی راستی از اونجا یه عالمه حلزون برای خودت او...
19 خرداد 1392

فقط میتونم بگم خدایاااااااااااا شکرت

پست قبلی که گذاشتم همش غم و نارحتی بود،اخه ناراحتم بودم از دست شما دخملی گل(تقصیری هم نداشتی) ولی الان خوشحالم خیلیییییییییییییییییییییی اخه میدونی چی شده؟ بعد از ماجرای مخالفت های شدید شما درمورد مهد نرفتن و عذابهای بی حدمن که بماند.... چند روز پیش مامان شهراد دوست تو که الان یه دوست خوب برای من شده بهم زنگ زد و  یه جای جدید رو معرفی کرد .من زیاد دل خوش نشدم چون شما کلا با مهد مخالف بودی تا اونجا که کلی التماس نعیمه(دختر خاله ات)رو کردم که تابستون بیاد پیشت. خلاصه هفته پیش برای دیدن مهد جدید بردمت در کمال تعجب من اینقدر از اونجا خوشت اومد که حاضر نبودی برگردی خونه.خونه هم که اومدی فرداش جمعه بود ،کل روز منو دیوونه کردی ...
19 خرداد 1392

نمیدونم چه عنوانی رو انتخاب کنم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

خیلی خانوم و اروم شده بودی هر از گاهی شاید بهانه می گرفتی ولی جدی نبود. ولی نمیدونم تقریبا دو هفته است چت شده ؟من که دیگه بریدم.نمیدونم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ هرروز هرشب فقط میگی من دیگه مهد نمیرم .گریه میکنی نه از نوع بهانه و غرغر بلکه مثل ابر بهر گریه میکنی و حرفایی میزنی مثل ادم بزرگا.همین باعث میشه که بفهمم بهانه گیری هات بچگانه نیست.نمیدونم، با مربی مهدت هم درمیون گذاشتم ،رفتم پیشش ولی به نتیجه خاصی نرسیدم .یه وقتایی مثل ادمای افسرده میشی .با خودت هم که صحبت میکنم بازم هیچی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! به هر حال دلم ازت پره از خودم عصبانی ام . از همه مامانایی که این مطلب رو میخونن میخوام که کمکم کنن کمک عاجزانه ...
7 خرداد 1392

تولد بابایی

محمد خوبم ،همسری مهربانم تولدت هزاران هزار بار مبارک. دیشب تولد بابایی بود من دیروز بخاطر شما نتونستم برم سر کار به همین دلیل از فرصت استفاده کردیم و باهم رفتیم خرید کیک و شمع و بادبادک و ..... تو خیلی خیلی هیجان داشتی که برای بابایی تولد بگیریم .عصر که شد بابایی گفت کمی دیرتر میام خونه و همین باعث شد تو غرغر و بدغلقی کنی که باهزار زحمت قانعت کردن. ساعتای 9 بابایی اومد قبلش من و تو میزو اماده کردیم و شمعاروشن کردیم و همه چراغا رو خاموش کردیم و رفتیم غایم شدیم(نقشه شما بود) بابایی که کلید انداخت تا اومد تو دید همه جا تاریکه طفلکی اینقدر خسته بود که میگفت اول متوجه نشدم جه خبر بعد که چشم به شمعها که عدد سنم بود افتاد تازه فهمیدم ت...
1 خرداد 1392