هستی جونمهستی جونم، تا این لحظه: 14 سال و 7 ماه و 1 روز سن داره

هستی، همه هستی من

تولد بابایی

محمد خوبم ،همسری مهربانم تولدت هزاران هزار بار مبارک. دیشب تولد بابایی بود من دیروز بخاطر شما نتونستم برم سر کار به همین دلیل از فرصت استفاده کردیم و باهم رفتیم خرید کیک و شمع و بادبادک و ..... تو خیلی خیلی هیجان داشتی که برای بابایی تولد بگیریم .عصر که شد بابایی گفت کمی دیرتر میام خونه و همین باعث شد تو غرغر و بدغلقی کنی که باهزار زحمت قانعت کردن. ساعتای 9 بابایی اومد قبلش من و تو میزو اماده کردیم و شمعاروشن کردیم و همه چراغا رو خاموش کردیم و رفتیم غایم شدیم(نقشه شما بود) بابایی که کلید انداخت تا اومد تو دید همه جا تاریکه طفلکی اینقدر خسته بود که میگفت اول متوجه نشدم جه خبر بعد که چشم به شمعها که عدد سنم بود افتاد تازه فهمیدم ت...
1 خرداد 1392

چندتا عکس از هستی در طبیعت

هستی گلم ما امسال روز سیزده بدر نتونستیم بریم بیرون غیر از یک ساعت اونم بخاطر دل شما رفتیم شهر بازی. ولی در عوض روز جمعه با بابایی سه نفری رفتیم پارک سرخه حصار نزدیک خونه اخه تو اونجا رو خیلی دوست داری.نمیدونم چرا اینم چندتا عکس از شما شیطون بلا با ژستهای .........چی بگم؟خنده دار؟باحال؟نمیدونم فقط میدونم نفسیییییییییییییییییییییییییییییییییییییی شیطون طلای من چوب دستیت هم مخصوص آتیشبازیت بود اینجا یکم آروم شدی این هم مراحل فوت کردن گل قاصدکی توسط هستی طلا و در پایان عمر منی هستی ...
20 فروردين 1392

سال 1392 مبارک

سال 91 هم با همه خوبی و بدی و پستی و بلندی گذشت و یک سال جدید با کوله باری بسته اومد. کوله باری که نمیدونم چه تقدیری برای ما خانواده سه نفری داره .ولی از خدا میخوام هرچی هست خیر باشه و روزای تو دخمل نازنینم عالی باشه. امسال تو خیلی جالب بودی چون قبل عید همش میگفتی کی نوروز میشه .اخه فکر میکردی نوروز چیز خاصیه که همه میگن نوروز بیاد. جالبه ما چون بخاطر کار بابایی مجبور شدیم 30 اسفند(دقیقه 90) ساعت سه و نیم صبح به طرف مشهد حرکت کنیم وقصد داشتیم لحظه سال تحویل حرم باشیم ولی هرچه بابایی گازید نرسیدیم و لحظه سال تحویل بین راه یه جای خوب نگه داشتیم و سال تحویل شدوسه تایی باهم روبوسی عید کردیم . منو بابایی خوشحال بودیم در واقع این اول...
18 فروردين 1392

عکسا ی نوروز1392 آتلیه مهد مبین

قربون نفسات برم بس که این چند روز قربون صدقه این عکسای نانازت شدیم من و بابایی مردیم پیشاپیش عیدت مبارک نفسی. راستی چرا هر بچه ای از نگاه مامان و باباش قشتگترین بچه دنیاست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ بازم میمیرم برات خداییش عروس به تمام معنایی نفسی ...
20 اسفند 1391

مادر بزرگ رفت

عزیز دل مامانی  من هرچهارتا مامان بزرگ و بابابزرگ دارم البته تا قبل از 7 اسفند 1391 درست در ساعت 4 بعداظهر هفتم اسفند ماه 91 اولین کاندیدای مرگ بین اون چهارتا مادربزرگ(مادر پدری)بود و مارو با یه دنیا اشک و غم تنها گذاشت. خدایش بیامرزتش. آدم سرزنده و شادابی بود ولی بخاطر بیماری سرطان لعنتی زود از پای در اومدو از پیش مارفت روی دستای باباجان. نمی تونم ازش بگم بغضم اجازه نمیده. ...
16 اسفند 1391

هنرهای مامانی

اینم از هنرنماییهای مامانی برای دخمل نانازم. اخه شاید چند ساله دیگه از بین بره لااقل عکس هاش برات یادگاری بمونه وقتی هم که تو بزرگ شدی تو برای من لباس بدوزی.داخل پرانتز بگم(ما خانوادتن خیاطیم ار مامان بزرگ گرفته و خاله ها....) اینم شنل ناناز من که همه عاشقش شدن اینم هستی با اسبش ناووک این اسم رو خودت رو اسبت گذاشتی و حاضر نبودی با هیچ اسمی عوض کنی. قربون این ژستات برم نفسی فدای نفسات:مامان       ...
18 بهمن 1391