گفتگوهای شبانه
اصولا شبها وقتی میخوای بخوابی پروسه خاص خودشو داره.بابایی تا یه جاهایی مارو همراهی میکنه ولی به خاطر خستگی وسطاش خوابش میبره .ولی من طفلی تا آخرش باید باید همراهیت کنم نفسی واگرنه ناراحت میشی تازه خودمم از صحبت کردن باهات لذت میبرم.
واما گفتگوهای اخر شب من و هستی طلا که باعث میشه هرشب با دل پر از غم بخوابم
جالبه بدونی این صحبتا به این صورت هست که ،چراغها خاموشه و شما در حالی که دراز کشیده و پاهات رو روی هم انداختی و به سقف اتاق چشم دوختی شروع می کنی.
هستی:مامانی
مامان:جووووووووونم
هستی:نمیشه فردا سرکار نری و منو مهد کودک نذاری؟
(دلم با این سوالت اتیش میگیره )
مامان:آخه دخترم من اگه سرکار نرم رییسم بهم پول نمیده
هستی:خب نده
(داخل پرانتز بگم خونه الان ما یکخوابه است و هستی کوچولو اتاق مستقل نداره و فقط یک طرف اتاق مخصوص اونه و مشهوره به اتاق هستی ولی در حال حاضر در حال قسط دادن برای خونه جدید هستیم که بزرگه و برای هستی کوچولو اتاق مخصوص داره)
مامان:اگه من نرم سرکار و پول نگیرم نمیتوتیم خونمونو بخریم،اون موقع شما اتاق ،کمد...
وبا این جمله من تو شروع می کنی به صحبت از رویاهای قشنگت در مورد اتاقت و وسایل اون که به دقت خاصی همرو توضیح میدی و اخر سر هم میگی پس مامانی برو سرکار..
فدات بشه مامان که از غصه تو دارم خفه میشم .قربون دل کوچیکت که به پهنای اسمونه برم که باز زود همه چیزو یادت میره برم.
وبعد میخوابی و باز فردا شب روز از نو و روزی از نو.
وقتی تو به خواب ناز میری من بعد از کلی فکر کردن با کوله باری از غم و فکر به خواب میرم.