تغییر در روند زندگی هستی
میدونم بخاطر سر کار رفتن من خیلی داری اذیت میشی بخاطر همین نهایت سعیمو میکنم که این ساعتهایی رو که از هم دوریم لااقل تو در ارامش باشی.
بعد از قضیه عوض کردن مهدت ،با وجود اینکه این مهدتو دوست داشتی ولی بازم از مهد رفتن شاکی بودی(حق هم داشتی عزیز دلم اخه خیلی وابسته ی خودمی)تا اینکه با یه دوست اشنا شدم(که قضیه اش خیلی خیلی مفصله و وقتی بزرگ شدی برات میگم)یه دوستی که هرروز میدیدمش اما از وجود هم بیخبر بودیم.تا اینکه رفتیم خونه این دوست وصحبت اینکه شما بجای مهد رفتن بری پیشش مطرح شد،این دوست گلم که الام خاله فاطمه شما شده یه دخمل ناناز کوچولو به اسم ملیکا هم داره .
خلاصه خدا روشکر شما از روزی که میری خونه خاله فاطمه هم خیال من راحت شده هم شما اینقدر اون جا رو دوست داری که همش خوشحالی.خوبه یکم از محیط مهد دور باشی.
خدایا بازم شکرت.
جالبه که بابایی داشت ساعات کاریش بیشتر میشد و من ماتم دنیا رو داشتم برای شما که باید بیشتر مهد میموندی،ولی بقول بابایی مثل اینکه خدا یا شما یا من و بابایی رو خیلی دوست داره که سریع چاره ی مشکل(یعنی خاله فاطمه)رو پیش پای ما گذاشت.
خدایا بازم ممنون که هواست به من بنده ی حقیر و دخمل گلم هست