مسافرت تنهایی هستی
امروز میخوام از مسافرت تنهایی نفس مامان بگم.
بعد از قضیه مریض شدن و بستری شدنت تو بیمارستان دو روز بعد مادرجان و باباجان اومدن تهران پیش ما بخاطر تو.وقتی خواستن برن خیلی اسرار داشتن تو رو با خودشون ببرن وجالبه که تو هم بی میل نبودی فکر کنم بخاطر بیمارستان و اینکه بخوای دوباره برای مهد تو هم دوست داشتی بری بخصوص که داشتی میرفتی پیش دایی جون و پرنیا.
خلاصه با اونا رفتی خیلی برام سخت بود تا دو ساعت بعد رفتنت هزار بار زنگ زدم برای من خیلی سخت بود چون تو تهران تنها شده بودم ولی تو خوشحال بودی چون اونجا باوجود همه بچهای فامیل از تنهایی در اومده بودی.
البته توهم چون اولین مسافرت بدون مامان بود برات روزها که سرگرم بازی با بچه بودی خوب بود ولی شبها گه عادت داشتی دستت روی ج ی ج ی مامان باشه بهانه میگرفتی.
بعد یک هفته چوت دفعه اولت بود بابایی اومد دنبالت از لحظه ای که وارد خونه شدی همه چیز رو شروع کردی به تعرف کردن ولی من فقط بوست میکردم فقط.....
فکر نمیکردم دوری تو بتونم تحمل کنم ولی بخاطر خودت کردم و خیلی سخت بود خیلی.