مریضی مامان
سلام دخملی نانارم امروز میخوام از مریضی سرماخوردگی یا به عبارتی شبه آنفولانزا که گرفتم برات بگم.چند روز پیش سرماخوردگی سختی گرفتم ،طوری که وقتی که افتادم دیگه نتونستم بلند شم.الهی فدای تو بشم همش دوست داشتی بیای پیش من ولی بابایی بخاطر خودت مانع اینکار میشد و به هر بهانه ای سرگرمت میکرد که طرف من نیای ولی تو بازم طاقت نمیاوردی و همینکه بابایی ازت غافل میشد آروم میومدی دست منو بوس میکردی و میرفتی.من تو همون حال خواب الود و مریضی وقتی بوس تو رو احساس میکردم دوست داشتم برات بمیرم .هزار هزار بار به فدای محبت صادقانه ات
خلاصه منو حسابی درک کردی و با بابایی حسابی از من پرستاری کردین.
حالا بذار از بابایی بگم گه چقدر مهربونه ،باورت نمیشه مثل پروانه دورم میگشت،آخه من تقریبا یه هفته تو خونه افتاده بودم طفلی بابا همه چیز برام محیا میکرد.برام آبمیوه میگرفت بیدارم میکرد میخوردم باز میخوابیدم ،دوباره غذا اماده میکرد و...... یه هفته طفلی کارش همین بود بعلاوه رسیدگی به شما ناناز مامان که از همه سختره.
بابایی مهربون دنیا دنیا ازت ممنونم
هستی نازم قدر بابای مهربونتو همیشه بدون واقعا یدونه است.
دی ماه 1391