فقط میتونم بگم خدایاااااااااااا شکرت
پست قبلی که گذاشتم همش غم و نارحتی بود،اخه ناراحتم بودم از دست شما دخملی گل(تقصیری هم نداشتی)
ولی الان خوشحالم خیلیییییییییییییییییییییی
اخه میدونی چی شده؟بعد از ماجرای مخالفت های شدید شما درمورد مهد نرفتن و عذابهای بی حدمن که بماند.... چند روز پیش مامان شهراد دوست تو که الان یه دوست خوب برای من شده بهم زنگ زد و یه جای جدید رو معرفی کرد .من زیاد دل خوش نشدم چون شما کلا با مهد مخالف بودی تا اونجا که کلی التماس نعیمه(دختر خاله ات)رو کردم که تابستون بیاد پیشت.
خلاصه هفته پیش برای دیدن مهد جدید بردمت در کمال تعجب مناینقدر از اونجا خوشت اومد که حاضر نبودی برگردی خونه.خونه هم که اومدی فرداش جمعه بود ،کل روز منو دیوونه کردی که کی میریم مهد جدید من اون روز فقط رو هوا سیر میکردم از خوشحالی
شنبه هم که بردمت داشتم کارای ثبت نام رو انجام میدادم یهو بهم گفتی(مامان نمیخوای بری سر کار دیرت نشه)اینجا دیگه داشتم غشششششششششش میکردم
بچه ای که یک ماه بود با گریه (اونم از نوع وحشتناک)از من جدا میشد صبح، الان داره به من چی میگه
خلاصه دو روزه داری میری اونم با خوشحالی.از خدا میخوام این خوشحالی هات تا زمانی که مجبوری مهد بری و از مامان دور باشی ادامه داشته باشه.امییییییییییییین
تازه شهراد هم میخواد بیا پیش تو
خدایا بازم شکرت مواظب هستی من ،تمام زندگی من هم باش