واما تولد نفسی من
حالا کمی می خوام خلاصه ای ار شب تولدت رو برات بگم عزیز دل مادر.
با همه سختی و مشغله فقط فقط دوست داشتم برات حتی یه تولد ساده بگیرم که خاطرش برات بمونه نفسی.
امسال تولد تو روز 5شنبه بود و من می خواستم شب قبلش برات تولد بگیرم ولی چون تا ساعتای 7 سر کار بودم نتونستم تولد مفصل برات بگیرم به همین خاطر شد تولد مختصر
از سر کار که برگشتم(از صبح هم با بابایی برای تولد شما هماهنگ کرده بودم و برنامه ریزی)رفتیم برای خریدمن می رفتم کادو و کیک و بقیه وسایل رو انتخاب می کردم بعد به بهانه ای از مغازه ها با شما دور می شدم و بابایی اونارو یواشکی می خریدو تو ماشین میذاشت.و شما نمی فهمیدی
خونه هم که رفتیم بابایی شما رو برد الکی تو کوچه گردوند و من هم تند تند خونه رو اماده کردم(بادکنک باد کردم تزیینات و غیره فقط متاسفانه نمیدونم کجا فشفشه ها از جیب بابایی افتاده بود که نشد فشفشه روشن کنم
خلاصه چراغ ها رو خاموش کردم و شما اومدین.به محض اینکه وارد خونه شدی و چراغها رو روشن کردم شوکه شده بودی آهنگ تولدت مبارک هم پخش می شد،نمیدونستی از خوشحالی چیکار کنی یا میرخصیدی یا اینکه مات و مبهوت به تزیینات نگاه میکردی.من هم همه عروسکهاتو به عنوان مهمان دور میز گذاشته بودم.اینم چند تا عکس،البته کلا از عکس گرفتن خوشت نمی یاد و زیاد نمیذاشتی و من فیلم بیشتر گرفتم
اونی که تو دستت هست کادوی تولدت اسکوتر
قربون ژستت برم نفسی
اینم کیکت البته چون از قبل چیز خاصی سفرش نداده بودیم همینجوری فقط یک کیک تازه خریدیم قحطی عدد سه هم اومده بود