هستی طلا و سرکار مامان
امروز می خوام از سرکار اومدنت بگم نفسی خودم .یه روز عصر(البته چند روز پیش)که رفتم خونه نمیدونم تو چت شده بود همش بی دلیل گریه می کردی هر ترفندی هم بکار بردم برا خوشحال کردنت بازم فایده نداشت،گفتم بخوابی خوب میشی ولی صبح وقتی اماده شدم بیام سرکار و شمارو هم ببرم مهد دوباره شروع کردی به گریه طوری که نتونستم برم سرکار.
ساعتای ده بود که تصمیم گرفتم توی جوجو رو با خودم ببرم سر کار
از خوشحالی رو پات بند نبودی بعد از 24ساعت گریه و ناراحتی اولین خنده هات بود.
و اما شرکت:
اول که رسیدیم خیلی اروم بودی همه میگفتن هنوز یخش وا نشده.ولی کم کم که همرو شناختی و بچه ها هم هی بغلت می کردن با همه راحت شدی طوری که صدای خنده هات همه ی شرکت رو پر کرده بود.از شانس من اون روز تو شرکت جلسه بود و همه جا ساکت و فقط صدای تو
قیافه من تو شرکت همش اینجوری بود
ولی خداییش بچه ها چون سر به سرت میذاشتن صدات بلند میشد.تو شرکت اینقدر خسته شدی که تو راه تو ماشین که خوابیدی
خونه هم رفتیم بیدار نشدی تا فردا صبح که دوباره سر حال شده بودی.
خدا رو شکر