هستی جونمهستی جونم، تا این لحظه: 14 سال و 7 ماه و 1 روز سن داره

هستی، همه هستی من

هستی طلا و سرکار مامان

1391/8/2 13:17
نویسنده : مامان هستی
166 بازدید
اشتراک گذاری

امروز می خوام از سرکار اومدنت بگم نفسی خودم .یه روز عصر(البته چند روز پیش)که رفتم خونه نمیدونم تو چت شده بود همش بی دلیل گریه می کردی هر ترفندی هم بکار بردم برا خوشحال کردنت بازم فایده نداشت،گفتم بخوابی خوب میشی ولی صبح وقتی اماده شدم بیام سرکار و شمارو هم ببرم مهد دوباره شروع کردی به گریه طوری که نتونستم برم سرکار.ناراحت

ساعتای ده بود که تصمیم گرفتم توی جوجو رو با خودم ببرم سر کارچشمک

از خوشحالی رو پات بند نبودی بعد از 24ساعت گریه و ناراحتی اولین خنده هات بود.خندهniniweblog.com

و اما شرکت:

اول که رسیدیم خیلی اروم بودی همه میگفتن هنوز یخش وا نشده.ولی کم کم که همرو شناختی و بچه ها هم هی بغلت می کردن با همه راحت شدی طوری که صدای خنده هات همه ی شرکت رو پر کرده بود.از شانس من اون روز تو شرکت جلسه بود و همه جا ساکت و فقط صدای توniniweblog.comniniweblog.com

قیافه من تو شرکت همش اینجوری بودساکتساکتساکت

ولی خداییش بچه ها چون سر به سرت میذاشتن صدات بلند میشد.تو شرکت اینقدر خسته شدی که تو راه تو ماشین که خوابیدی niniweblog.com
 خونه هم رفتیم بیدار نشدی تا فردا صبح که دوباره سر حال شده بودی.

خدا رو شکر

   











 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)