تنهایی من و هستی طلا
الان که اینارو می نویسم اواسط شهریور1391 هست.حدود دو هفته که بابایی رفته ماموریت و من و هستی کوچولو تنها هستیم،البته تنهای تنها هم نه چون تو این مدت خونه عمه مریم بودیم.من میرفتم سر کار وشما پیش عمه جون می موندی.
از سر کار که بر میگشتم شما که حسابی خوابیده بودی وسرحال بودی شروع به بازی میکردی و اصولا خانم دکتر بودی و به من بدبخت امپول میزدی(اااخخخخخخخخخخ)
منم مثل طفلکی ها فقط اطاعت
خلاصه دو هفته است کار من و هستی نفس اینه.
راستی دیشب دخمل نازم وضو گرفتنو یاد گرفت و قراره بابایی یه جایزه مخصوص برای این کار براش بیاره.
قربون فرشته نازم برم
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی