هستی جونمهستی جونم، تا این لحظه: 14 سال و 7 ماه و 1 روز سن داره

هستی، همه هستی من

واما تولد نفسی من

حالا کمی می خوام خلاصه ای ار شب تولدت رو برات بگم عزیز دل مادر.   با همه سختی و مشغله فقط فقط دوست داشتم برات حتی یه تولد ساده بگیرم که خاطرش برات بمونه نفسی. امسال تولد تو روز 5شنبه بود و من می خواستم شب قبلش برات تولد بگیرم ولی چون تا ساعتای 7 سر کار بودم نتونستم تولد مفصل برات بگیرم به همین خاطر شد تولد مختصر از سر کار که برگشتم(از صبح هم با بابایی برای تولد شما هماهنگ کرده بودم و برنامه ریزی)رفتیم برای خریدمن می رفتم کادو و کیک و بقیه وسایل رو انتخاب می کردم بعد به بهانه ای از مغازه ها با شما دور می شدم و بابایی اونارو یواشکی می خریدو تو ماشین میذاشت. و شما نمی فهمیدی خونه هم که رفتیم بابایی شما رو برد الکی تو ...
8 آبان 1391

ماجرای کادوی تولد

چند ماه هست که همش تو گوش من و بابایی میخونی که اسکوتر می خوام و ماهم چون تصمیم گرفته بودیم برای تولدت بخریم مقاومت می کردیم و می گفتیم نه نه نه نه نه ولی شب وقتی کادو تو باز کردی که اسکوتر رو دیدی خیلی خیلی خوشحال شدی و تا اخر شب باهاش باری کردی. فردا صبح هم قبل من بیدار شده بودی و باهاش بازی میکردی بدون اینکه منو بیدار کنی. اینم هستی با اسکوترش فدای نفسات                                                                              ...
7 آبان 1391

هستی طلا و سرکار مامان

امروز می خوام از سرکار اومدنت بگم نفسی خودم .یه روز عصر(البته چند روز پیش)که رفتم خونه نمیدونم تو چت شده بود همش بی دلیل گریه می کردی هر ترفندی هم بکار بردم برا خوشحال کردنت بازم فایده نداشت،گفتم بخوابی خوب میشی ولی صبح وقتی اماده شدم بیام سرکار و شمارو هم ببرم مهد دوباره شروع کردی به گریه طوری که نتونستم برم سرکار. ساعتای ده بود که تصمیم گرفتم توی جوجو رو با خودم ببرم سر کار از خوشحالی رو پات بند نبودی بعد از 24ساعت گریه و ناراحتی اولین خنده هات بود. و اما شرکت: اول که رسیدیم خیلی اروم بودی همه میگفتن هنوز یخش وا نشده.ولی کم کم که همرو شناختی و بچه ها هم هی بغلت می کردن با همه راحت شدی طوری که صدای خنده هات همه ی شرکت ر...
2 آبان 1391

هستی وشکلک هاش

یه شب کلی سر خوش بودی کلی ادا در اوردی و مارو می خندوندی ولی حیف که من فقط همین عکس از تون شبت دارم.ولی بازم خاطره است   ...
19 تير 1391

اول خرداد تولد بابایی

امروز تولد بابایی بود من سر کار نرفتم وباهم خونه بودیم ولی بابایی رفت سرکار.ظهر که اومد خونه کلی براش فشفشه وشمع روشن کردیم و براش تولدت مبارک خوندیم. بابایی جون تولدت هزار هزار بار مبارک ان شاال..همیشه زنده وسلامت باشی سایه ات بالای سر ما امین. راستی تو همین روز خاله مریم هم صاحب یه نی نی کوچولوشده اسمش هم علیرضا کوچولو.ولی ما هنوز ندیدیمش ...
3 خرداد 1391

مسافرت

راستی باید بگم اولین جایی که رفتیم سی وسه پل بود کنار رودخانه زاینده رود .اونجارو تو از همه بیشتر دوست داشتی چون اونجا قایق سواری کردی واب بازیای  ایتم هستی طلا وسی وسه پل َ     این نفس مامان سوار قایق تو غروب قشنگ خورشید با لباس بادی ...
11 ارديبهشت 1391

سفر مامانی من

از جمله جاهای دیگه ای که باطلای مامان رفتیم باغ پرندگان بود که اونجا هستی کوچولو فقط از طاووس ها خوشش اومده بود وخونه های کوچولویی که با کاه وگل درست کرده بودند . اینم عشق مامان با خونه های گلی ...
11 ارديبهشت 1391