هستی جونمهستی جونم، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 18 روز سن داره

هستی، همه هستی من

تولد همه ی زندگیم

دختر کوچولوی من دوساله شد بذار قبل از هرچیزی اینو برات بنویسم که وقتی بزرگ شدی بدونی. وقتی خواستی دنیا بیای من برای مسافرت رفته بودم مشهد پیش مامان وبابام البته قرار نبود دنیا بیای هنوز یه ماه دیگه مونده بود.ولی یکدفعه تو هشت ماهگی دنیا اومدی اونشب بابای پیشم نبود.تهران بود.یعنی موقع دنیا اومدنت پیشمون نبود اون گذشت ،نزدیکای یکسالگی ات بابایی رفت ماموریت و وقتی یکساله شدی موقع تولدت بازم بابایی پیش ما نبود امسال هم درست ده روز مونده به تولدت بازهم بابایی رفت برای یک ماموریت کاری وشب تولد دوسالگیت من وتو باهم تنها بودیم(البته دوشب بعد بابایی وهمینطور مادرجان وخاله ونعیمه اومدن وباعمه ها برات تولد گرفتیم)نمیدونم سال بعد وسالهای بعد بابایی باز...
3 آبان 1390

شعرهای مهدکودک

سرخ و سفیدو آبیم بله منم دلابیم(گلابیم)                                     دویدم ودویم سر تاراه(چهارراه)رسیم یکی تشاش(چشاش)زرد بود.یکی تشاش سبز بود.یکی تشاش گرمز(قرمز)بود   ...
2 شهريور 1390

هستی و دوچرخه ی قشنگش

                                                           وقتی تومجنمع گلستان بودیم بچه ها همه دوچرخه داشتن .یکسال ونیمت بود یه هفته کارت شده بود گریه تااینکه بابایی برات یه دوچرخه قرمز(پرسپولیسی)خرید ...
26 مرداد 1390